خاطرات تکاندهنده عضو جدا شده فرقه رجوی؛ از عملیات فروغ جاویدان، تا انفال کردهای عراق و اسرای ایرانی
آکام نیوز: در متن کتابی که ملاحظه می کنید، یک عضو قدیمی منافقین حقایق درونی این فرقه را فاش کرده است، به خوانندگان توصیه می شود این خاطرات را حتما بخوانند.
به گزارش آکام نیوز، محمدرضا اسکندری، یکی از اعضای جداشده گروهک تروریستی منافقین در کتابی تحت عنوان "بر ما چه گذشت؟ " حقایق تلخی از نحوه اسارت خود در سازمان مجاهدین خلق را بازگو کرد.
عضو جدا شده منافقین در کتاب خود که سالها اجازه انتشار پیدا نکرده بود می نویسد؛
اینک چند سالی است با کوله باری از ناکامی و تجربیات دردناک غریبانه، دور از وطن به بررسی بنیانهای فکریم نشستهام، در شرایطی که دو دهه است دیگر عطر و بوی گلهای بهاران وطنم به مشامم نمیرسد و در زیر گامهایم، خش خش برگهای پاییزی درختان سرزمینم را نمیشنوم.
برای آمدن بهار چه سختیها که متحمل نشدم، چه زندانها که نرفتم، چه سالهای سختی که غم غربت را به جان نخریدم تا شاید بهار بیاید، اما حال میبینم که کشتی آرزوهای من، با ناخدای کشتیبان گمراه، به گِل نشسته است.
سالها به خود میگفتم باید خاطراتم را بنویسم، با خود میاندیشیدم که تنها با گفتن حقیقت و ثبت سرنوشت خود و هم رزمانم میتوانیم به مردم ایران و نسلهای فردا بگوییم، کسانی که ردای آزادی و آزادیخواهی به تن کرده بودند، دزدانی بیش نبودند، ما نسل جانباز دیروز با تمامی عشق، ایمان و احساسات و عواطف خویش، هرچه داشتیم در طبق اخلاص گذاشتیم، اما بهجز خیانت، دروغ ، جنایت، رذالت، پستفطرتی و همکاری با یک جنایتکار چیزی بیش ندیدیم، آنهائی که سالها زندان، شکنجه و دربدری را متحمل شدند به محض اینکه از دستورات و اوامر رهبر عقیدتی رجوی سر پیچی کردند، اگر به جوخههای اعدام سپرده نشدند، محکوم به سرنوشتی شوم شدند، بعد از جدائی از فرقه رجوی تصمیم گرفتم تا با ثبت حقایق و واقعیات بیش از دو دهه زندگی در نظام عقیدتی رجوی، خدمتی و لو ناچیز به مردم میهنم کرده باشم، امید است که خوانندگان عزیز با خواندن این حقایق، اشتباهاتی را که ما مرتکب شدیم تکرار ننمایند.
عضو جدا شده منافقین در ابتدا نحوه فرار خود را در این کتاب بازگو می کند؛
پس از آزادی از زندان به کمک دیگر افراد زندانی آزاد شده در ایلام، هسته خروج نیرو را بنیان گذاشتیم، برای این کار یک افسر ارتش را در منطقه میمک ایلام عضو گیری نمودیم، این افسر در مرحله اول توانست دو نفر از زندانیان آزاد شده را از مرز صالح آباد خارج کند، پس از خروج گروه اول نیروهای اطلاعاتی جمهوری اسلامی خیلی فعال شدند تا سر نخ قضیه را پیدا کنند.
در همین هنگام پیامی از طرف مسعود رجوی خطاب به تمامی هواداران و نیروهای سازمان مجاهدین در داخل کشور صادر شد، مضمون پیام رجوی این بود که دیگر ماندن در ایران خیانت محسوب میشود و تمامی نیروها به هر طریقی که شده بایستی از ایران خارج و به سازمان مجاهدین بپیوندند، پس از شنیدن این پیام ما نیز تصمیم به خروج از ایران را گرفتیم و در فروردین ۱۳۶۶ از کشور خارج شدیم، همسر و دخترم از مرز بازرگان با پاسپورت خارج شدند، خودم همراه با نفر نفوذی ارتش و یکی دیگر از هواداران سازمان مجاهدین با لباس نظامی راهی صالحآباد شدیم.
عضو جدا شده منافقین در ادامه از عملیات موسوم به چلچراغ منافقین می گوید؛
"عملیات مهران یا چلچراغ"
بعد از چندین هفته آموزش نظامی، بایستی به عنوان سرکلاشزنِ گروه، در عملیات مهران شرکت میکردم، وقتی مسعود رجوی طرح عملیاتی سازمان مجاهدین را توضیح میداد، من فهمیدم که منطقه عملیاتی، مهران است، رجوی از تمام نیروها خواست تا در مورد منطقه عملیاتی سکوت پیشه نمایند، چون من اهل مهران بودم سریع متوجه شدم که منطقه عملیاتی مهران و شهر خراب شده مهران است که به دست نیروهای عراقی با خاک صاف شده بود، رجوی برای عملیات چلچراغ تمام نیروی خود را بسیج نموده بود، یک روز قبل از عملیات تمام نیروهای خود را در شهر زورباطیه مستقر کرده بود، تمام افرادی که در این زمان در قرارگاه بودند همه افراد تشکیلاتی سازمان بودند که از زندان آزاد شده بودند و یا از انجمنهای دانشجوئی خارج از کشور آمده بودند.
عضو بریده فرقه رجوی در ادامه از عملیات موسوم به فروغ جاویدان می گوید؛
"عملیات فروغ جاویدان"
حدود سه هفته از عملیات تصرف مهران گذشته بود، روز 27 تیرماه ۱۳۶۷ از طریق رادیوهای فارسی زبان مطلع شدیم که جمهوری اسلامی قطعنامه 598 شورای امنیت را رسماً پذیرفته است، جّو تیپ با شنیدن این خبر متلاطم شد، هیچکس باور نداشت که روزی جمهوری اسلامی آتشبس را بپذیرد، رهبری سازمان به ما القاء کرده بود که جمهوری اسلامی آتشبس و صلح را نخواهد پذیرفت، سازمان مجاهدینپذیرش صلح از طرف جمهوری اسلامی را به مثابه طناب دار نظام تحلیل می کرد، سازمان مجاهدین در تئوریهای خویش مصرانه خواهان پایان یافتن جنگ بود و معتقد بود که مرگ جمهوری اسلامی با پذیرش صلح حتمی خواهد بود، ما که همیشه و در همه حال دم از صلح میزدیم و خواهان پایان یافتن جنگ بودیم و جنگ را نابود کننده حرث و نسل کشور میدانستیم، پس از شنیدن خبر آتشبس، مانند یک شطرنج باز مات شدن خود را به چشم دیدیم، به جای اینکه به شادی بنشینیم، عزا گرفته بودیم، در این نقطه بود که فهمیدیم تحلیلهای رجوی چقدر غیرواقعی و ذهنی است، هواداران و افراد حاضر در قرارگاه سؤال میکردند حال تکلیف ما چه خواهد شد؟ …
رجوی برای توجیه شرایط جدید به مسئولین دستور داد تا یک نشست توجیهی برگزار نمایند، رجوی پس از ملاقات با صدام بعنوان فرمانده کل ارتش آزادیبخش اعلام آماده باش صد در صد نمود و قرار شد ظرف چند روز همه خود را برای نبرد سرنوشت ساز و آخرین عملیات ارتش آزادیبخش در خاک عراق آماده نمایند، اعلام آماده باش برای عملیات فروغ درحالی داده شد که هنوز خستگی و جراحات ناشی از عملیات چلچراغ بر روح و روان بچهها التیام نیافته بود، هنوز جمع بندی کاملی از عملیات چلچراغ انجام نشده بود و نقاط ضعف و قوت این عملیات بررسی نشده بود.
روز شنبه تیپ جلودار (منصور) نیروهای خود را به سمت مرز حرکت داد، بقیه ارتش رجوی صبح دوشنبه سوم مرداد از ساعت ۸ صبح به سمت خانقین حرکت کردند …
در آن هنگام که نفرات تیپ ما به کمین نیروهای جمهوری اسلامی افتاده بودند، محسن اسکندری (ذبیح) با کلاشینکف شلیک میکرد و به دیگر افراد دستور عقب نشینی میداد، ذبیح در همان جا کشته شد، او معاون تیپ بود، ساعت ۱۰ صبح چهارشنبه به زیر پل وسط چهار زبر رسیدیم، در این ساعت غیر از یال سمت راست به سمت کرمانشاه ۳ یال دیگر در تصرف ما بود، وقتی که به آنجا رسیدیم حدود ۴۰ تا ۵۰ نفر از افرادی که مجروح بودند خود را به زیر پل رسانده بودند، به غیر از چند نفری که به امدادگری مشغول بودند، بقیه مجروح بودند، بعضی از افراد قدیمی سازمان از جمله رحیم حاج سید جوادی نیز جزء این مجروحین بود، افراد دیگری هم بودند که اسم شان به خاطرم نمانده است، جمهوری اسلامی از سمت راست که فاصله چندانی با دهانه پل نداشت ما را مورد تهاجم قرار میداد، به علت ازدحام جمعیت در زیر پل مجدداً عده بیشتری از بچهها بر اثر ترکش خمپاره زخمی شدند، افرادی که سالم بودند دست و سینهام را باند پیچی کردند.
دکتر جراح عراقی همه ما را معاینه کرد و بنا بر تشخیص اولیه خود کسانیکه حال شان خرابتر بود زودتر به اتاق عمل میبرد، به خاطر شدت جراحات اولین نفری بودم که به اتاق عمل فرستاده شدم، پس از بیهوشی حدود ۲ ساعت در اتاق عمل بودم، من از ناحیه دست و سینه مورد اصابت ترکش قرار گرفته بودم، وقتی به هوش آمدم به خاطر کمبود جا و امکانات و ورود مجروحان دیگری که از مرز وارد عراق شده بودند همراه با سایر نفراتی که مورد عمل جراحی قرار گرفته بودند به آسایشگاههای قرارگاه اشرف انتقال داده شدیم، آسایشگاه یادآور خاطرات تمام افرادی بود که سالها با هم برای سازمان مجاهدین کار کرده بودند و حال جایشان خالی بود، یک هفته از عقبنشینی گذشته بود و همه به این امر که شکست سختی را متحمل شدهایم واقف شده بودیم، ولی هنوز هم امیدوار بودیم که افراد دیگری از دوستانمان به ما بپیوندند، اما بعد از گذشت چند روز همه این امیدها به یأس مبدل شد، از تیپ فائزه (زهرا رجبی) غیر از زهرا رجبی فرمانده تیپ و چند نفر دیگر که سالم برگشته بود تعدادی کمتر از انگشتان دست مجروح در گوشه آسایشگاه بستری بودند، باقی نفرات کشته و یا مفقود شده بودند، تیپ ما و چندین تیپ دیگر به خاطر اینکه تعداد نفراتشان کم شده بود منحل اعلام گردیدند و ما را به تیپ جواد منتقل نمودند.
مسعود رجوی برای جمع و جور کردن سازمان و جلوگیری از فروپاشی، نشستِ جمع بندی فروغ را برگزار نمود، رجوی نشست را با نام تمام کشتهشدگان آغاز نمود و ادعا کرد که سازمان مجاهدین در این جنگ پیروز شده است، همچنین اظهار داشت که عامل اصلی نرسیدن به تهران کسانی هستند که زنده به قرارگاه برگشتهاند، مریم نیز حرف های او را تائید کرد و گفت حامیان واقعی رجوی همانهایی بودند که کشته شدند، شما ناخالص میباشید به خاطر همین هم سالم برگشتهاید، زیرا اگر شما هم با چنگ و دندان مقاومت می کردید حتماً به تهران میرسیدید.
عضو جدا شده فرقه رجوی در ادامه از سرکوب کردهای عراق و انفال آنها توسط منافقین پرده برداشت و در این ارتباط چنین گفت؛
"سرکوب کردهای عراقی توسط سازمان مجاهدین خلق"
دوشنبه ۲۷ اسفند ۶۹، لشکر سعیده شارخی محور عذراء علوی طالقانی (سوسن) در عملیات خانقین پس از خروج از منطقه به هر جنبندهای شلیک میکند؛ مسئولیت اصلی لشکر این بود که شهر کلار و کوههای اطراف آن را آزاد نماید، پس از ۱۵ کیلومتر پیشروی این یگان به سمت کلار با مقاومت نیروهای پیشمرگ مواجه میشود، در این درگیری که در یک منطقه تپه ماهوری اتفاق افتاد یک تانک تی ۵۵ به فرماندهی منصور کرمانشاهی و یک فروند "BMP1 " به رانندگی حسن مورد تهاجم قرار گرفت و از کار افتاد، در این منطقه ۳ نفر از افراد کرد توسط نیروهای سازمان مجاهدین کشته شدند، این یگان سه روز در منطقه ماموریت داشت تا کردها را سرکوب نماید و پس از آن به یک کیلومتری خانقینبرگشت و در آنجا مستقر شد.
نویسنده کتاب بر ما چه گذشت در ادامه از طلاق های اجباری در منافقین گفت؛
"انقلاب ایدئولوژی و طلاق های اجباری"
پس از انتخاب مریم عضدانلو به عنوان مسئول اول سازمان جو لشکرها عوض شد و روابط تشکیلاتی دستخوش تغییراتی شد، در سازمان مجاهدین همیشه تغییرات از بالا به پایین انتقال داده میشد، فرهاد الفت فرمانده لشکر، از ساعت ۹ شب تا ساعت ۱۲ شب تمام افراد تشکیلاتی از فرمانده گروه به بالا را به نشست دعوت میکرد، طی این نشست سعی او بر این بود که مسئله طلاق را امری منطقی و ضروری برای مبارزه جلوه بدهد، پس از چند جلسه شرکت در این جلسات من نیز به نزد سهیلا شعبانی فرمانده لشکرمان رفتم و حلقه ازدواجم را تحویل او دادم. در آن شرایط فکر میکردم رجوی درست میگوید و این هم ضرورت مبارزه است.
چند روز پس از تحویل حلقه ازدواجم به عنوان معاون آموزش لشکر ۹۳ انتخاب و یک شبه ارتقاء تشکیلاتی پیدا کردم.
عضو فرقه منافقین این گروهک را گارد ریاست جمهوری صدام حسین معرفی کرد و در این ارتباط گفت؛
"جواب دو دهه خدمت به سازمان مجاهدین"
جواب دو دهه خدمت به سازمان مجاهدین رجوی، جز زندان و تبعید هیچچیز دیگری نبود، رژیم عراق پس از ضربه کمرشکنی که از نیروهای غربی در جنگ خلیج متحمل شد، مجبور به پذیرش خواستههای متحدین شد، نیروهای گارد ریاست جمهوری و ارتش عراق پس از یک سازماندهی جدید، برای تحویل گرفتن مناطق کردنشین که در طی دوران جنگ توسط سازمان مجاهدین حفاظت و حراست شده بود، به سمت این مناطق به حرکت درآمدند، سازمان مجاهدین پس از تحویل تمام مناطق کردنشین به عراقیها، راهی قرارگاه اشرف واقع در خالص، در نزدیکی بغداد شدند، تعدادی از نیروهای سازمان مجاهدین در قرارگاهی واقع در جلولا مستقر شدند، در حقیقت در جریان تحویل دادن پُستها به نیروهای عراقی و بازگشت به قرارگاه، مشخص و عیان شد که نیروهای مجاهدین در طی دوران جنگ عراق با کویت همانند گارد ریاست جمهوری عراق از سقوط حکومت صدام ممانعت نموده و کمک شایانی در جهت حفظ ثبات رژیم عراق نیز نمودهاند، این مسئله باعث شد حتی آنهایی هم که هیچگونه مشکل و مسئلهای با سازمان نداشتند دچار تناقض و مسئله شوند.
مثل همیشه، رجوی در این هیاهو به میدان شتافت و اعلام یک نشست عمومی نمود، رجوی توجیهگر حرفهای و ماهری بود و خوب میدانست که در شرایط بحرانی و وخیم چگونه دوباره بر خر مراد سوار شود، رجوی در این نشست همکاری با صدام، کشتار افراد بیگناه کرد و بستن جاده کرکوک به بغداد را توجیه کرد و گفت زندگی و مرگ ما با رژیم صدام گره خورده بود و تمام حرکتهای ما در راستای مبارزه با رژیم بود.
قبل از نشست با همسرم تماس گرفتم و به وی گفتم که دیگر دوست ندارم توجیهات مکرر رجوی را بشنوم و مطمئنم که وی به جز توجیه کشتار مردم کرد عراق، چیز تازهای برای گفتن ندارد، او مرا قانع کرد که در نشست شرکت کنیم و اطمینان بیشتری از دجالیت و وابستگی بیحد و حصر رجوی کسب کنیم، البته هنوز هم بارقهای از امید در درون مان بود که رجوی خود بیخبر است و فرماندهان زیردست وی مرتکب اعمال خلاف انسانی میشوند، بنابراین در نشست شرکت کردیم.
همانطور که انتظار میرفت این بار نیز رجوی همانند گزافهگوئیهای قبلیاش کشتار کردهای مظلوم را پیروزی بزرگ ارتش آزادیبخش خود نامید، رجوی هیچ اشارهای نیز به نشست های اعدام در طی دوران سنگرنشینی ننمود، من دیگر طاقت تحمل این فضای مسموم و آلوده را نداشتم، برای آخرین بار میخواستم با چشمان خودم حقیقت و واقعیت را لمس کنم گرچه خیلی هم تلخ بود، لذا برای رجوی نامهای نوشتم بدین مضمون "برادر مسعود آیا واقف هستید که احد بوغداچی فرمانده لشکر ۹۳ و سوسن (عذرا علوی طالقانی) فرمانده محور، نیمههای شب به سنگرها یورش میبرند و افراد معترض به عملکردهای سازمان را زیر مشت و لگد میگیرند؟ آیا میدانید که فرماندهانت با سیلی گوش پاره میکنند؟ شکنجه میکنند؟ من این یادداشت را برایت نوشتم تا بدانی در محور سوسن چه میگذرد. اگر این یادداشت به دست شما رسید، ترا به خون شهیدان راه آزادی سوگند فقط بگو که رسید".
اما جوابی نشنیدم. با خود گفتم خانه از پایبست ویران است، خواجه در فکر نقش ایوان است، سالن نشست را ترک کردم، در بیرون سالن افراد مختلفی دور هم جمع بودند، بوی تنفر و نارضایتی همه جا به چشم میخورد، مهدی تقوایی، علی رضوانی و خیلیهای دیگر همگی صحبت از انحراف و دگرگونی استراتژیک سازمان میکردند، این افراد که تعداد آنان کم هم نبود و از نیروهای قدیمی مجاهدین بودند هیچ توجهی به حرف رجوی نمیکردند و در فکر این بودند که چگونه دیگران را از وضعیت بحرانی سازمان آگاه نمایند، روز بعد از نشست نامهای برای احد بوغداچی نوشتم بدین شرح که من به علت عدم پذیرش استراتژی سازمان مجاهدین دیگر قادر به همکاری با سازمان مجاهدین و اقامت در قرارگاه سازمان مجاهدین نیستم و تصمیم به خروج از سازمان گرفتهام، در این نامه نیز قید کرده بودم که چاره سرنگونی جمهوری اسلامی ارتش آزادیبخش مستقر در عراق نیست.
ساعت ۹ صبح زنگ خانه به صدا در آمد، مصطفی "فرمانده گردان تانک احد" به سراغ من آمده بود تا مرا با خود به لشکر ببرد، همراه مصطفی به لشکر ۹۳ که فرماندهی آن را احد بوغداچی به عهده داشت احضار شدم، وقتی که وارد اتاق احد شدم با تبسمی موذیانه گفت تو فرد خوبی برای سازمان بودی ولی حالا که میخواهی بروی، برو. ولی حق نداری تا مسئله خروجت حل نشده با همسرت تماس داشته باشی، من به او گفتم مهم نیست که پیش همسرم باشم و یا نباشم، من تصمیم گرفتهام از سازمان خارج شوم و همسرم نیز همینطور. ما برای خروج از سازمان نیز به تنهائی تصمیم گرفته ایم، برای پیوستن به سازمان هم هر کدام از ما مستقل تصمیم گرفته بود، احد دستور داد که من همراه مصطفی به آسایشگاه بروم و وسایل شخصیام را که لباسزیر و یک دست لباس شخصی غیرنظامی بود بردارم. …
"زندانِ دانشکده و یا به قول رجوی مهمانسرای دانشکده فروغ جاویدان"
وقتی من وارد این زندان شدم بیش از دویست نفر زندانی در آنجا بودند؛ افراد زندانی از طیف های مختلف تشکیلاتی بودند، از اعضای قدیمی سازمان منجمله مثل هادی شمس حائری، تا نیروهایی که از اروپا، آمریکا و هند به عراق آمده بودند، در میان زندانیان، افراد قدیمی سازمان که در تمامی مراحل، در منطقه کردستان تا قرارگاه اشرف رابط سازمان با نیروهای اپوزیسیون در منطقه بودند نیز مشاهده میشد.
"زندان دبس یا (مهمانسرای شهید عسکری زاده)"
ما را به صورت گروهی و توسط چندین اتوبوس و هینو(کامیون ارتشی) به سمت کردستان عراق حرکت دادند، دبس یک منطقهای در نزدیک شهر کرکوک میباشد، پس از چندین ساعت اتوبوس حامل ما در جلو یک ایستبازرسی نیروهای عراق توقف نمود، پس از آن وارد یک قلعه شدیم، در گذشته، ارتش عراق از این قلعه برای نگهداری اسرای ایرانی استفاده میکرد، سازمان مجاهدین هم افرادی را که در عملیات مرزی علیه نیروهای جمهوری اسلامی به اسارت گرفته بود در این قلعه نگهداری میکرد، سازمان مجاهدین آن زمان نام این اردوگاه را قرارگاه عسگریزاده گذاشته بودند، حال با آوردن ما، اسم این اردوگاه به قول رجوی مهمانسرای عسگریزاده و به گفته زندانیان، زندان دبس نامیده شد، این زندان توسط دیوارهای بلندی که در روی آنها سیمهای خاردار حلقهای جاسازی شده بود محفاظت میشد، در چهارگوشه این زندان نیروهای مجاهدین نیز نگهبانی میدادند، علاوه بر آن یک گشت سواره مجاهدین دور تا دور قلعه تمام شبانهروز به گشتزنی مشغول بود، در فاصله چند صدمتری قلعه سیمهای خارداری که ارتفاع آنها بیش از دو متر میشد مانع از ورود و خروج هر جنبندهای میشد، گشت و پست ورودی نیز توسط ارتش عراق محافظت میشد.
عضو قدیمی فرقه رجوی از زندان های تشکیلاتی می گوید؛
"زندان اسکان واقع در قرارگاه اشرف"
همانطور که قبلا نیز شرح دادم زندان اسکان در قرارگاهاشرف، در حومه شهر خالص در ۳۰ کیلومتری بغداد، قرار داشت، فاصله این قرارگاه تا مرز ایران صدها کیلومتر میباشد ولی سازمان مجاهدین از این قرارگاه به عنوان قرارگاه مرزی نام میبرد، بهتر است بگوییم این قرارگاه در نزدیکی مرز بغداد واقع شده بود، زندانیان باقی مانده را به دو گروه تقسیم کردند، مجردین مرد را به زندان مهمانسرا که در مقابل لشکر ۴۰ (لشکر عاصفه) قرار داشت و خانوادهها و زنان مجرد را به زندان اسکان مجموعه D انتقال دادند، وقتی که وارد زندان مجموعه D شدیم، دیدم که از قبل همه چیز را به شکل یک زندان در آوردهاند، قبلاً این واحدهای مسکونی جای استراحت پایان هفته خانوادههای رزمنده بود و از حصار، دیوار و خاکریز بلند خبری نبود. …
"زندان میرزائی واقع در بغداد"
ما را با اتوبوس شبانه از قرارگاهاشرف و زندان اسکان خارج نمودند، ما نمیدانستیم مقصد کجاست، بعد از طی چند کیلومتر متوجه شدیم اتوبوس به سمت بغداد در حرکت است، هنگام ورود به بغداد ما را در خیابان ابونضال کمی پایینتر از وزارت کشاورزی عراق پیاده نمودند، محل جدیدی که به آنجا منتقل شدیم، قبل از عملیات فروغ یکی از پایگاههای سازمان مجاهدین بود که خانوادههای هوادار از آن برای تعطیلات پایان هفته استفاده میکردند، این پایگاه اینک مکانی برای نیروهائی شدهبود که تصمیم به جدائی از سازمان مجاهدین گرفتهبودند و آخرین مراحل زندان خود را نزد سازمان مجاهدین سپری میکردند، در این زندان افراد زندانی خود را آماده رفتن به تبعیدگاه رمادی میکردند، این زندان دارای یک ساختمان چند طبقه بود، در دو طبقه اول آن افراد مجرد و در طبقههای بالاتر خانوادههائی که از سازمان مجاهدین جدا شدهبودند، زندانی بودند، در این زندان بود که من مهدی تقوائی و همسرش را دیدم، رجوی آنان را آوردهبود که راهی رمادی نماید، روزی رجوی دختران مهدی تقوائی را که در تشکیلات مجاهدین باقی مانده بودند بهنزد پدر و مادرشان فرستادهبود تا آنان را قانع نمایند از سازمان جدا نشوند، مهدی آن روز پس از ملاقات با دخترانش گفت سابقه من بهاندازه تمام عمر سازمان است، حال رجوی بچههای من را فرستاده تا برای من در رابطه با مبارزه حرف بزنند، او خوب میدانست که رجوی برای پیشبرد اهدافش حتی از فرزندان او هم استفاده خواهدکرد.
"تبعیدگاه رمادی"
استان الانبار یکی از استانهای عراق است، شهر رمادیه مرکز استان الانبار میباشد، این استان یکی از استانهای محروم کشور عراق است و از لحاظ سیاسی و اجتماعی شهری عقبمانده میباشد، به خاطر وضعیت خراب این استان مبارزان سیاسی کرد و عرب مخالف دولت صدام حسین به این استان تبعید میشوند، در شهر رمادی تعداد کثیری مردم کرد زندگی میکنند، آنها در زمانهای مختلف توسط رژیم بعث عراق به این شهر تبعید شدهاند، اکثریت قریب به اتفاق این کردها اهل شهر کرکوک و روستاهای اطراف آن میباشند، فقر و بی سوادی در این شهر کولاک میکند در این شهر هیچ گونه رفاه و بهداشتی وجود ندارد و وضع اقتصاد مردم شهر خراب است، تعداد زیادی از نیروهای لباس شخصی اطلاعات (استخبارات) صدام در شهر به صورت عیان به چشم میخورند، در زمان جنگ خلیج و شورش در تمام استانهای کشور عراق، استان الانبار تنها جایی بود که هیچ حرکت اعتراضی در آن صورت نگرفت، بافت اداری و سیاسی شهر عشیرهای است و شیوخ استان در خدمت صدام حسین میباشند، هوای گرم رمادیه گاه تا مرز ۴۰ درجه میرسد. …
"اردوگاه التاش یا مرکز مرگ تدریجی"
این اردوگاه در یک بیابان لم یزرع به فاصله دهها کیلومتر از شهر رمادی ساخته شدهاست، دولت عراق با سیم خاردار حصاری در یک بیابان کشیده است، در سال های اول جنگ بین ایران و عراق، کردهای اسیر ایرانی همراه با خانوادههایشان در آن نگهداری میشدند …
در این اردوگاه بزرگ خبری از جاده شنی و آسفالت نبود، در هیچ جای آن خانهای وجود نداشت که از مصالح ساختمانی از قبیل آجر و سیمان ساخته شده باشد، هر خانواده سعی کرده بود از گل دیوارهائی درست کند و با گذاشتن چند چوب و کشیدن نایلون و کاهاندود کردن آن مأوائی بسازد تا در آن زندگی کند، در فصل تابستان بر اثر گرما و نبودن کانالکشی، آب فاضلاب جمع میشد و در بیرون آلونکها بوی گند، سراسر منطقه اردوگاه را فرا میگرفت، در فصل زمستان، اردوگاه در واقع باتلاقی بیش نبود.
در کمپ خبری از آموزش و تحصیل نبود، اکثر قریب به اتفاق کودکان و نوجوانان کرد در شهر رمادی مشغول واکس زنی بودند، دختران مورد خرید و فروش قرار میگرفتند و در مقابل پول آنان را به عقد مردان سالخورده پولدار در میآوردند، تجاوز عراقی های وابسته به استخبارات، به کودکان و زنان و دختران یک امر عادی بود.
هر روز تعداد زیادی با هزار بدبختی و به صورت غیر قانونی راهی هتل صنوبر میشدند تا سازمان چریکها آنها را کمک نماید از تبعیدگاه رمادی خارج شوند، پس از اینکه چریکها دومین گروه از جدا شدگان را از طریق اردن خارج نمودند سازمان مجاهدین تلاش زیاد کردند که این راه خروج را مسدود نمایند، آنها با لو دادن هسته چریکها به دولت عراق و اردن کار را به جائی رساندند که چریکهای فدائی مستقر در عراق و اردن با هزار بدبختی از طریق کردستان عراق باقی مانده نیروهای خود را خارج نمودند، سازمان مجاهدین با همکاری با دولت اردن و لو دادن طرح و برنامههای حماد شیبانی این امکان را نیز از ما گرفتند.
امیدها به یاس تبدیل شده بود و در هفت آسمان هیچ ستارهای برای ما نمیدرخشید، بسته شدن تمام راههای خارج شدن از عراق باعث شد دو نفر از جدا شدگان که چند سال در جهنم رمادی تبعید بودند دست به خودکشی بزنند، شریفی و جبار سالها در خدمت سازمان مجاهدین و رجوی انجام وظیفه نموده بودند، جبار در این راه یک دست و همسر خویش را از دست داده بود، او وقتی دید که رهبر خاصالخاص هیچ فرقی با امام راحل ندارد، از سازمان مجاهدین جدا شد، رهبری سازمان مجاهدین او را به تبعیدگاه رمادی فرستاد، پس از حدود یک سال رنج و بدبختی در رمادی، با نداشتن یک دست، در کنار خیابان برای سیر کردن شکم خود دستفروشی میکرد، او درنهایت بهخاطر تحقیرهای فراوان و برخورد غیرانسانی بعضی از مردم رمادی به خاطر نداشتن دست، تصمیم میگیرد که در اتاق محل زندگی اش خودش را حلق آویز نماید.
به اطلاع خوانندگان عزیز ی رسانیم، به دلیل طولانی بودن این کتاب، بخش های دیگری از این کتاب در روزهای آینده منتشر می شود.